کد مطلب:300733 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:258

کنیز کنز


خانم!

به مزاحمت نیستم؟!

نه! دخترك ناز من،

ای به فدایت،

كاریت هست؟!

شما اینجائید؟!

بودم، دخترم!

اما دیگر...

دیگر نیستم!

یعنی، نیستند تا باشم!


آه!

كجایید ای در زندان شكسته

پرنده تر ز مرغان هوایی

نیست می شدم، ای كاش!

یادش بخیر!

مرا روزگاری زمان رام بود

زمانم شد و روزگارم گذشت

رزهایی بود، دخترم!

نه آسمان غم داشت،

و نه بی قرار بود، دل من!

من بودم، و او،

او بود، و خدای،

و همه، با شویش،

با بچه هاش!

خلوت، نبود این «كوی»،

خلوتی مان بود، با «او» ی

جز نقش او هر چه مان از دل دور

جز نام او هر چه مان بود فراموش

این كوچه ی كوچك، نبود مشئوم،

مغموم نبود،

گرفته نبود،

آسمان عبوس نبود،

چهره درهم نداشت،


كرانه هاش اینقدر گردآلود نبود،

این سیه فام ابرهای تاریك نبودند،

«شب» ها كه از راه می رسیدند، چه سبك پا بودند،

و لطیف!

و این خانه، در قلب سكوت آن همه شب ها،

چه رازها كه در دل داشت!

آه! آنچه دیدم بر قرار خود نماند!

دخترم!

آبادی اینجا به باد رفت!

وگرنه، آن دیوارها كه خراب نبود،

و نه آن خانه، خرابه!

و نه آن درخت، شاخه هاش بر روی آن دیوار،

اینگونه «خشك»!

اینجا، كوچه نبود،

«دریا» بود!

و آن، خانه نبود،

«كشتی» بود!

و من نیز پیشكار كشتی نشستگان!

باشد كه باز بینم دیدار آشنا را!

خانم!

منظورم نه این بود!

ورنه می دانم، كه شما رزوی، «كنیز» بودید،

آری، دخترم!


كنیز بودم،

كنیز كنز خدای،

دخت مكرم اسلام،

واحسرتا!

خانم!

منظور این بود مرا،

كه لحظه هایی چند، هستید؟!

هستید تا بازگردم؟

و چه زود می آیم!

هستیم!

دور هم بیایی اگر، هستم!

كجا بروم؟!

جایی ندارم!

پیش پایت بود كه با خود می گفتم:

گریزی نیست از كوی تو ایدوست

چسان برگردم از كوی تو ایدوست

دخترم!

من، هستم!

به انتظار،

تا تو بیایی،

خدایت، به همراه!